ببخشید خیلی وقت بود آپ نکردم خوووب الان اومدم بایه داستان قشنگ

............................ نظر یادتون نره

.......................                           مر30

.................................................................................................................. ..........................

روزي چهار مرد و يک زن کاتوليک در باري ، مشغول نوشيدن قهوه بودند.


يکي از مردها گفت : من پسري دارم که کشيش است. هرجا که ميرود مردم او را "پدر" خطاب ميکنند.

مرد دوم گفت : من هم پسري دارم که اسقف است و وقتي جايي ميرود مردم به او ميگويند " سرورم"!

مرد سوم گفت " پسر من کاردينال است و وقتي وارد جايي ميشود مردم او را "عاليجناب" صدا ميکنند.

مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتي جايي ميرود او را "قديس بزرگ" خطاب ميکنند!

زن حاضر در جمع نگاهي به مردان کرد و گفت : من يک دختر دارم. 178 سانت قدش است ، بسيار خوش هيکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهاي بلوند و چشمهاي روشن .

وقتي وارد جايي ميشود همه ميگويند : " خداي من ! "